محل تبلیغات شما

 عروس همگانی ٤ دلنوشته کلیک نمایید 


 

 

     عروس همگانی قسمت چهارم  

نویسنده اثر. شین براری. شهروز براری صیقلانی

بازنشر توسط سودابه سیار جویباری.   

______________________________________

 

روي مبل نشسته بودم و داشتم فکر ميکردم چجوري پندارو به طرز ماهرانه اي بپيچونم ديگه حوصلم سر رفت و با خود گفتم: اه پس اين سامان کوش؟

در همين حين فکري به مغزم رسيد برم خونه !

لباس پوشيدمو و درهاي خونرو قفل کردمو به سامان اس ام اس دادم که من دارم ميرم خونمون خواستي تو هم بيا . سوار ماشينم شدمو به سمت خونه حرکت تقريبا هرروز با مامانم حرف ميزدم ولي خوب حرف کجا و ديدار کجا 

رسيدم خونه ديدم چندتا از قشنگترين گلدونهاي مامان شکسته و و افتاده روي زمين گفتم: سلام اين جا چي شده؟ . سپيده گفت: ته تغاري مامان جون سهند خان داشت فوتبال بازي ميکرد زد تمام گلدونارو شکست 

يه بار ديگه گفتم: سلام 

نوچي کردو گفت: ببخشيد اين بچه جن که حواس نميزاره واسه من حالا بايد بشينم گندشو درست کنم قبل از اومدن مامان راستي سمانه زنگ گفت بهت بگم: دختره شوهر ذليل خاک برسر شوهر کردي خواهرتو فراموش کردي

- همين بود؟ چيزي جا نزاشتي ؟

- ها؟.نه فقط آخرش يه ذليل مرده هم گفت ولي نميدونم با تو بود يا من 

نگاهش کردم داشت با جارو خاک انداز گندورا جمع ميکرد حداقل اونچه که ازش باقي مونده بود 

 -حالا خودش کو؟ .موهاي بلندشو از رو صورتش کنار زد و گفت: کي؟ سمانه؟ ،-گرما زده سرت داغ کردي ميگم خود سهند کو؟

اخماش رفت تو همو گفت: ميخواي کجا باشه طبق معمول وله تو کوچه ها خنديدمو گفتم: حالا کمک ميخواي؟ اونم خنديد و گفت: نيکي و پرسش برو يه جارو اونجا هست بيا کمک راستش ميخواستم با سپيده صحبت کنم ،حياطو تميز کرديمو و خواستيم بشوريمش که تا ميخواستم حرف بزنم يه دفه مامان از خريد برگشت براي ناهار مامان خورشت سبزب درست کرد و تا خرخره ذخيره غذا کردم ،ديگه فرصت نشد با سپيده صحبت کنم موکولش کردم ،وارد خونه که شدم سامان را نديدم زير لبي گفتم: اين پسره ي پررو کجاست؟ ،همه جا رو گشتم تا رسيدم به اتاقش ردرش بسته بود اول در زدم و گفتم: سامان؟ سامان اون تويي؟ ،ديدم جواب نميده و در را باز کردم و رفتم تو اگه کسي بدون اجه داخل اتاق م ميشد سرشو از گزدنش جدا ميکردم ولي خودم.بايد توشو ببينم دارم از فضولي ميميرم

رفتم داخل بلا يه بار اتاقشو ديده بود يه اتاق ساده رفتم سمت ميز توالت و انواع ژل مو و عطر و اودکلن و اسپري ديده ميشد 

زير لب گفتم: بچه پررو از من بيشتر عطر و اودکلن داره اوني که بيشترش خالي شده بود را برداشتم و بوييدم مست شدم بوي عطر هميشگي سامانو ميداد از اعماقم آن عطر را بو کردم و چشمانم را بستم به ياد بوسه ي آنشبمان افتادم و اين که سامان از اتاق بيرون رفت يعني من چه کار اشتباهي انجام داده بودم؟ هنوز شيشه ي اودکن دستم بود که صدايي از پشت سرم گفت: اين قدر بوش خوبه؟

سرمو تند برگردوندم سامان بود باز هم بوي همان اودکلن را ميداد آن را از ميان دستانم بيرون کشيد و همانطور که آن را بو ميکرد به من نگاه کرد و آرام آرام به من نزديک شد و من آرام آرام عقب رفتم تا اين که خوردم به ميز و ديگر جايي واسه رفتن نبود نفسم را گرفتم سامان ارام با خونسردي جلو مي آمد و هنوز شيشه عطر دستش بود صورتش را اورد جلو آنقدر نزديک که پلک هايش به پيشانيم ميخورد سپس سرش را پايين آورد با تمام وجود ميخواستم فرار کنم ولي .

سامان نزديک شد و وقتي ميخواست دوباره اتفاق بيوفتد دستشرا دراز کرد و شيشه عطر را گذاشت سرجايش و پوزخندي به من زد نفسم را دادم بيرون و با نگاهي عصباني به او خيره شدم هنوز اون پوزخند مسخره روي لبانش بود خواستم برم

که شروع کرد به خنديدن با اخم گفتم: نيشتو ببند ولي خندش بلندتر شد زير لب با خود گفتم: نامرد 

وازاتاق بيرون رفتم زل زدم تو صورت پندار و گفتم: خسته نشدي انقدر نگاه کردي بس نيست ناسلامتي من زن دوستتم 

شونه هاشو بي خيال بالا انداخت و گفت: زن دوستمي باش ولي وقتي نه تو اونو دوست داري و نه اون تو رو دوست داره خوب خدا خوشکلت کرده تا بقيه لذت ببرن 

از عصبانيت به مرز ترکيدن رسيدن ميخواستم دستمو ببرم بالا و يکي بخوابونم تو گوش اين موجود بي خاصيت ولي در عوضش کتابامو برداشتمو و گفتم: من با تو به هيچ تفاهمي نميرسم من رفتم 

پاشدم که برم که ناگهان دستمو گرفت و گفت: خوب ببخشيد بيا بشين ديگه نگات نميکنم 

يه نگاه به دستش که دستمو گرفته بود انداختم و به چشماش نگاه کردمو گفت: تا دو ميشمارم ول نکردي پارکو رو سرت خراب ميکنم دستمو ول پررو

دستشو ول کرد و سعي کرد که خندشو نشون نده فکر ميکنه خوشم مياد ازش ايکبيري 

داشتم بداخلاق ميشدم حالا اگه سامان اين حرفو ميشنيد ميگفت: نکه تو هميشه خوش اخلاقي 

با فکر سامان لبخندي روي لبهام اومد پندار فکر کرد با اونم اونم لبخند زد که با خشم نگاش کردمو گفتم: خواهش ميکنم بيا زودتر اينو تموم کنيم بايد برم خونه تازه شام هم درست نکردم 

با پوزخندي گفت: حالا شام هم واسه آقا درست ميکني؟

بي توجه شروع کردم روي نيمکت دنبال تحقيقم کتابارو گشتم پندار هم اين کار را کرد هردو مشغول بوديم تا اين که موبايلم زنگ زد سامان بود ناگهان گرمايي درونم حس کردم حس دوست داشتن کسي گفتم: الو سلام 

- الو سلام خوبي سمي؟

- اره خوبم واسه چي زنگ زدي بهت که گفته بودم که درس دارم 

- ميدونم ولي من که بهت اجازه نداده بودم تازه امشب خونه ي مامان من دعوتيم تا هشت خونه باش خداحافظ 

بردون اين که صداي خداحافظي منو بشنوه قطع کرد پندار با طعنه پوزخند زد نتونستم خودمو بگيرمو گفتم: درد رو يخ بخندي 

پندار گفت: تا حالا کسي بهت گفته خيلي بي ادبي

با اخم گفتم: به تو ربطي نداره زودتر اينو تموم کنيم بايد برم 

-خونه ي مامان باباي سامان دعوتيد؟

-به تو ربطي نداره

ساعت هشت و ربع بود که به خونه رسيدم داشتم از خستگي ميميردم نصف قدرت و جونم با کل کل با پندار از دست رفت مرده شور برده 

وارد خونه که شدم ديدم همه چراغا خاموشه با تعجب رفتم داخل و ديدم کسي خونه نيست رفتم تو اتاقم و تا مقنعم را در ااوردم يکي گفت: ميزاشتي فردا صبح ميومدي خودتو راحت ميکرد 

تند سرمو برگردوندم قلبم از جاش در اومد دستمو گذاشتم رو قلبمو گفتم: اين چه وضعشو ؟ من فکر کردم کسي نيست و اونوقت تو يه دفه مياي خوب ادم سکته ميکنه 

پوزخندي زد و خيلي سرد گفت: تا هشت و نيم اماده ميشي ميريم يه دقيقه دير کني من رفتم 

راستش اولين بار بود که از سامان ترسيدم ديگه اون پسر مهربون نبود اين دفه يه مرد عصباني شده بود حالت تعادل نداشت رفتم حمخوم و يه دوش گرفتم و زود اومدم بيرون موهامو سشوار زدمو و صاف انداختم پايين وقت نداشتم که حالت بدم صورتم داشت از خستگي به رنگ قهوا اي در ميومد کمي کرم پودر شزدمو چشمامو مداد کشيدم و رژ صورتي زدم شلوار لوله تفنگي تنگ پوشيدمو يه تاپ دکمه دار صورتي تنگ مانتومو پوشيمو يه شال صورتي هم زدم يه کفش مشکي پاشنه بلند هم پوشيمو و کلي عطر رو خودم خالي کردم و رفتم پايين

سامان جلوي ايينه ي قدي ايستاده بود و داشت کراواتش رو درست ميکرد يه لحظه موندم يه کت و شلوار نوک مدادي پوشيده بود با يه پيرهن سفيد و کراوات صورتي قشنگ خيلي خوشکل شده بود موهاشو کامل داده بود بالا و و صورتشو اصلاح کرده بود باز هم از اون عطر ديوانه کننده زده بود 

يه لحظه برگشت و منو ديد و گفت: بلدي کراوات ببندي؟

سرمو ت دادم گفت: بيا اينو ببند 

با خودم گفتم: آها يعني تو بلد نيستي عمم هر روز يه کراوات جديد ميبنده ميره سرکار 

خودش را کشيد سمت من و کراوات را داد دشتم و شروع کرد به ديد زدن من همينطور زل زده بود به من هي ميخواستم تمرکز کنم و کراوات رو ببندم نميشد عصباني گفتم: چشماتو ببند 

پوزخندي زد و با طعنه گفت: چرا؟

ولي نبست با هر جون کندني بود کراواترو بستمو گفتم: بريم؟

بي توجه به من سرشو برگردوند و همونطور که به سمت در ميرفت گفت: شما اول بفرما من بايد درا رو قفل کنم

رفتمو تو ماشين شاسيبلندش نشتمويه ذره اذت بودم براي بالا رفتن به خاطر کفش پاشنه بلندم ولي نشستم سامان هم اومد نشست در را باز کرد و از در بيرون رفت و به سمت خانه ي مادر پدرش به راه افتاد

***********

خانه ي پدر مادر سامان در سعد آباد بود خانه ي به اندازه ي خانه ي شاه که با ان همه عظمت و زيبايي دره اي گرما و عشق در اون وجود نداشت با وارد شدن به خانه فک سامان منقبض شد ميدانستم خاطرات خوبي از اون خانه ندارد 

پدرو مادر سامان ادم هاي خشکي بودند که همه چيز را در پول ميديدند حتي من را هم فقط به خاطر شغل پدرم ميخواستند و وقتي به خاستگاري من امدند با ديد احتقار به خانه ي قديمي و دوست داشتني من نگاه ميکردند از مادر سامان بدم ميامد چون هر کدام از لباس هايش به اندازه ي در امد ساليانه ي يک خانواده متوسط بود از او به خاطر پول دار بودنش بدم نمي امد از او به اين خاطر بدم ميامد که به هر کس که از او پايين تر باشد را تحقير ميکرد و برايش مهم نبود که ان شخص چه احساسي دارد آلما هم دست کمي از او نداشت هيچ شايد بدتر هم بود 

وارد خانه ي سلطنتي ان ها شديم سامان دنده را محکم ميفشرد دستم را روي دستش گذاشتم که سالمان دستش را برداشت و نگاهي بهم کرد که تا عمق وجودم تير کشيد اون منو نميخواست برام غريبه شده بود نميدانم چه باعث شده بود اون سامان دوست داشتني به اين ادم بي احساس تبديل شود نگاهش سرد بود انگار از صبح شستشوي مغزي داده شده بود 

ايستاد. تا به عمرم اين قدر ماشين هاي مدل بالا نديده بودم جز در شب عروسيم به سامان گفتم: مگه تو نگفتي که فقط شامه؟ اين که بيشتر شبيه مهموني هاي ملکه انگليسه 

فکر کردم اگه سامان همون سامان قديمي بود ميگفت: مگه تو مهموني هاي ملکه انگليس رفتي که اينوميگي ولي اين همون سامان نبود و اين منو متعجب ميکرد 

وقتي تعجبم بيشتر شد که سامان بي خيال شانه هايش را بالا انداخت و بي احساس گفت: يادم رفته بود بگم بهتره بريم بالا 

و خودش جلوتر رفت با بغض به او نگاه کردم داشت اخلاقش کلافم ميکرد اخه چرا اين جوري ميکرد 

يه دفه سامان برگشت و اومد سمتمو گفت: رفتيم اونجا ميشيني کنارمو از جات ت نميخوري مثل ادم هم رفتار ميکني کل انداختن با من هم ممنوع مثل يک زن وظيفه شناس عمل ميکني فهميدي نمي خوام پس فردا مامانم برام کي بدتر از تو رو برام بگره ميفهمي؟ 

سرش رو برگردوند و زير لبي گفت: هرچند فکر نکنم بدتر از تو هم وجو داشته باشه 

داشتم خورد ميشدم سامان با نامردي تموم برگشت و به راهش ادامه داد يه لحظه حس کردم ديگه اون سميراي سرکش نيستم سامان خيلي با خودش دور برداشته در مورد من چي فکر کرده دو روزه باهاش راه اومدم فکر کرده کيه حالا هم برام داره اقا بالا سر بازي در مياره چشمام رو تنگ کردمو گفتم: من از اين سميراي خاک تو سر خوشم نمياد 

احساس گرمي درونم به وجو امد سميراي سرکش را در وجودم حس کردم لبخندي زدمو و به رفتن سامان نگاه کردم 

سامان ايستاد وسرشو به طرفم برگردوند و با همون لحن بي احساس گفت: مردي؟چرا نمياي؟

با سرعت به سمتش رفتم و گفتم: ميخواستم بدونم فضولم کيه حالا فهميدم 

و زودتر خودمو رسوند به در و در را باز کردم و داخل شدم 

نگاه متعجبه سامان رو حس ميکردم 

اوه اوه چه خبره اين جا اي سامان الهي سقط شي چرا نگفتي اينا مهموني گرفتن 

نگاهي به پشت سرم انداختم اقا ريلکس اومد داخل و با لبخندي به سويي رفت و کاملا منو ناديده گرفت پسره ي پررو به طرفي که سامان رفت برگشتم و مامان سامان را ديدم يه کت و دامن شيک گرفته بود مانند ژورنال هاي فرانسوي و کلي به خودش رسيده بود با لبخندي متکبر سامان را بغل کرد سامان هم زورکي لبخندي زد و سلام کرد و مادرش را بغل کرد و عقب آمد و به سمت پدرش رفت پدرش هم کت و شلوار بسيار شيکي پوشيده بود 

به سمت مادر سامان رفتم رفتم که ديدم دارد سر تا پايم را نگاه ميکند و گفت: سلام عزيزم مگه نميدونستي مهموني داريم؟

فهميدم از لباسام راضي نيست خوشحال شدم چون فهميدم ناراحت شد 

جلوي زبونمو گرفتمو و گفتم: سامان دير بهم خبر داد 

نگاهي انداخت و بدون حرف ديگه اي رفت رفتم جلو و با پدر سامان سلام و عليک کردم که يه دفه سامان دستشو انداخت دور گردنموو سرمو بوسيد و گفت: خوب بابا من و سميرا ديگه بريم 

و دستمو گرفت و به سمت سالن 

صداي موسيقي مي امد تعداد نفرات خيلي زياد نبود حدود پنجاه نفر که همه هم لباس مجلسي پوشيده بودن بعضي هارو روز عروسيم ديده بودم و بايد با همه سلام عليک ميکردم تعداد اندازه ماشين ها بود انگار هرکس با ماشينش اومده بود تا پز بده رفتم بالا که مانتومو در بيارم که صداي خنده هاي کسي رو شنيدم منم که فضول رفتم سمت صدا که ديدم در بالکن بازه و آلما و يه پسر ديگه چسبيدن به ديوار و دارن همديگرو ميبوسن اه اه اه حالم بهم خورد تو فيلماي بد هم اين جوري کسي کسي رو نميبوسيد ولي ببينم اين که نامزد الما نيست از سامان هم نشنيدم که نامزديشونو بهم زده باشن 

راهمو کج کردمو وارد اتاق سامان شدم عجب اتاقي سه برابر اتاق حالاش بود بي چاره زن گرفت بدبخت شد لباسامو عوض کردمو و يکمي ديگه آرايش کردمو و رفتم بيرون صداشون از تو بالکن نمي اومد رفته بودن با خودم گفتم چشم مامان باباشون روشن با اين بچه هاشون يکي رو زن دادن دوست دختراش بيشتر شد يکي رو شوهر دادن تو بغل يه پسر ديگست

اومدم پايين و به دنبال سامان گشتم احساس ميکردم همه دارن نگام ميکنن به خاطر لباس ساده اي پوشيدم به درک مگه من خواستم بيام اونا منو دعوت کردن يه حرفا ميزنم من ها اوه اوه چه بساطيه اين جا انواع و اقسام مشروب هاي الکلي يکيشون رنگش آبي بود با تعجب يه ليوان برداشتم که که دست کسي را دور ليوانم ديدم سامان اروم گفت: فکر نميکنم تو از اين خوشت بياد 

با خشم گفتم: به تو چه دوست دارم ميخورم 

ليوانو از دستش گرفتمو و به لبام نزديک کردم و قبل از اين که کار احمقانه اي ازم سر بزنه سامان از دستم گرفت و گفت: تو که نميخواي اون رو قشنگمو نشونت بدم؟ هان ؟ ميخواي؟

با اخم نگاش کردم و پشتم بهش کردمو گفتم: اصلا تو تا حالا کجا بودي؟

- نگرانم شده بودي؟

به سمتش برگشتمو و پوزخندي زدمو گفتم: حتما فقط تنهام و اين جا غريبه زودتر بريم 

لبخندي زد و گفت: باشه ديگه تنهات نميزارم 

دستشو انداخت دور کمرمو و منو به خودش نزديک کرد و گفت: يادت نره ما زوج خوشبختي هستيم و سرمو بوسيد و به سمت يکي از همکارهاي پدرش رفت 

تا موقع شام هي اين و ر و اونور رفتيم

شام رو که خورديم نگاهي به اطراف انداختم

اصلا چيزاي دور و رمو باور نميکردم الما خيلي ريلکس تو بغل نامزدش نشسته بود و داشت با موهاي چربش بازي ميکرد و از اون طرف داشت به همون پسره که داشت ميبوسيد نگاه ميکرد

سامان هم قربونش برم فقط واسه من زرنگه نذاشت بمونم سرکارم و .استغفرالله 

سرمو انداخت پايين که چشمم افتاد به ليوان هاي مشروب و اون ليوان آبيه بلند شدمو و رفتم سمتشون و ليوان آبيه رو برداشتم واسه لج سامان هم که شده ليوان رو بردم بالا و همه اش را سر کشيدم ا ه ه ه ه ه ه ه ه سرم سوت کشيد موجي از گرما روتو کل بدنم حس کردم و سرم گيج شد 

-سميراي کله شق چشمالتو باز کن حداقل ببينم زنده اي 

لبخندي زدموبه سامان نگاه کردم اين چرا اين قدر خوشکله چرا دارم اين جوري نگاهش ميکنم حالت خودمو نميفهميدم اصلا برام مهم نبود چي درموردم ميگه 

در خونه رو با پا باز کرد و منو بلند کردو گذاشت روي مبل خواست بره که از کرواتش گرفتمو و گفتم: کجا ميري؟ و خنده ي مستانه اي سر دادم 

سامان هم خندش گرفت و گفت: ميرم يه چيزي بيارم مستي از سرت بپره 

با گيجي خنديدمو گفتم: من؟من مستم؟ من خيييييييلي هم عاليم توپه توپ 

لبخند زد 

-چيه چرا داري ميخندي 

با لبخند گفت : هيچي فقط گردنم داره ميشکنه ول کن کرواتمو 

کرواتشو ول کردمو و از جام پا شدم اومد کنارم نشست کم کم داشت چشمام روي هم مي افتاد حال خوشي نداشتم به سامان تکيه کردمو و خنديدم حس کردم نفس هاش تند شده نگاهش کردم هنوز حالت صورتش سفت و سخت بود 

دستامو گذاشتم دو طرف صورتشو گفتم: چي شده ساماني؟

نگاهم کرد و گفت: امروز با پندار چي کار ميکردي؟

با گيجي خنديدمو و گفتم: پندار ديگه کيه؟

-همون باهاش تو پارک بودي؟

قهقهه اي زدمو گفتم: منظورت ارسلان ديوونهست؟ استاد زورکي.مارو همگروه کرد .براي پروژه فارق التح.صيلي وگرنه چش.ندارم تو روش نگاه کنم 

و خودمو انداختم تو بغل سامان بدنش گرم گرم بود بوي عطرش داشت ديوونم ميکرد سرمو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد ته چشماش يه غم بود گفت: سميرا پشيمون نميشي؟

با لبخند گفت: واسه چي؟

نگاهي به چشمانم کرد و گفت: واسه اين و لبهاش رو گذاشت رو لبهام 

دستانش رو دور کمرم انداخت و منو به خودش ميفشرد دستانم را بي اختيار انداختم دور گردنش وموهايش را نوازش کردم بوسه اي لذت بخش 

ارام ارام ميبوسيد و سرش را تکان ميداد تو دلم گفتم ماشالله چه حرفه اي عمل ميکنه و خندم گرفت خودش را کشيد عقب و با خنده گفت: چيه ميخندي؟

شونهامو انداختم بالا و لبخندي زدم خوابم ميومد سامان لبخندي شيطنت اميز زد و گفت: نخواب خانم مست حالا حالاها باهات کار دارم 

تغيير حالت داد و و منو گذاشت رو مبل و خودش روم افتاد و شروع کرد به بوسيدم لبم داشتم نفس کم مي آورم ميخواستم يکمي عقب بکشم ولي اون بيشتر خودشو مينداخت روي من دست راستش را روي لپم گذاشت و سرش را به سمت گوشم برد و بوسه اي به روي ان گذاشت مور مور شدم تمام بدنم بي حس شد لبخندي زد و لاله ي گوشم را به سمت لبانش برد 

سپس به سمت گردنم رفت داشتم ميسوختم تمام بدنم سفت شده بود 

سامان دستانش را به همه جاي بدنم ميکشيد 

ناگهان موبايلش زنگ خورد فحشي داد و گوشي را برداشت 

از رويم بلند شد چشمانم بسته بود وقتي چشمانم را باز گردم ديدم کرواتش را دارد ميبندد سپس با سرعت از در خارج شد

آي خدا به دادم برس چرا اين قدر سرم درد ميکنه؟ ياامام من اين جا چي کار ميکنم ؟ اه اه اه چرا بدنم اين قدر درد ميکنه؟

از روي مبل بلند شدمو و به دورورم نگاه کردم روي مبل خوابم برده بود کي ما اومديم خونه؟ اخرين چيزي که يادمه.اي خدا من احمق از اون زهرماري خوردم اصلا بهش فکر ميکنم ميخوام بالا بيارم اين موجود بي خاصيت سامان کجاس؟

از جايم بلند شدمو از پله ها رفتم بالا و افتادم رو تختم کمي بعد بلند شدمو و رفتم تا يه دوش بگيرم وقتي از حموم اومدم بيرون بيشتر سست شدم نگاهي به ساعت انداختم ساعت يک بود و من داشتم هلاک ميشدم

لباس پوشيدمو و زير لب گفتم: پس اين جن بوداده سامان کوش هميشه اين موقع خونه پلاسه پس کوش شونه هامو بي خيال انداختم بالا و گفتم: حتما با دوست دخترش رفته بيرون ناگهان احساس حسادت کردم غلط کرده مگه شهر هر.

-سلاااااااااااااااااااااام

وسط فکر کردنم بودنم که اين جن بوداده پريد تو پله ها از ترس خوردم تو ديوار و اهم بلند شد 

-اه اه اه وحشي اين چه وضع سلامه؟ تو ادم نميشي؟

با شيطنت لبشو گاز گرفت و گفت: پناه برخدا اين چه حرفيه؟ من فرشتم 

همونطور که سرمو ميماليدم گفتم: اره عزرائيل هم فرشتست 

نشستم پشت ميز که اومد کنارم نشست با شک بهش نگاه کردمو گفتم: وا؟ مگه مرض داري برو رو اون يکي صندلي ها بشين 

صندليشو عوض نکرد و همونطور که جا به جا ميشد گفت: ميدوني چيه سميرا من عاشق اين فن بيان تو هستم اين قدر عاشقانه ما رو مورد عنايت خودت قرار ميدي ادم هز ميکنه 

زيرلبي گفتم: برو بابا که فکر کنم شنيد و اين دفه بلند گفتم: ناهار چي داريم؟

شونه هاشو انداخت بالا و نگاهم کرد 

-چيه؟ چرا اين جوري نگام ميکني؟ من که غذا درست کردن بلد نيستم 

کلافه گفتم: تو چي بلدي؟

با شيطنت و لبخندي موزي بر لب گفت: اوم من کارهاي زيادي بلد نباشم يه کارو خوب بلدم ميخواي نشونت بدم؟

با عصبانيت گفت: ميکشمت سامان بي ادب

خنديد و گفت: اااامنحرف من که منظورم اون نبود بيا شرکت نشونت ميدم نقشه کشي چجوريه 

چشمامو ريز کردمو گفت: اره جون عمت منظورت نقشه کشي بود 

با لبخندي شيطنت اميز گفت: جون عمم منظورم اون بود 

روي مبل نشسته بودم و داشتم با کنترل شبکه ها رو عوض ميکردم که يه دفه اومد چسبيد بهم و کنارم نشست يذره جا به جا شدم ديدم دوباره اومد چسبيد بهم عصباني گفتم: چته ؟ چرا اين قدر ميچسبي بهم؟

مظلومانه بهم نگاه کرد و سرشو انداخت پايين يذره که گذشت حس کردم يه چيزي لاي موهامه نگاش که کردم فهميدم داره با دستش با موهام بازي ميکنه داد زدم: اه انقدر به من دست نزن ديگه 

لبخندي شيطنت آميز زد و گفت: ديشب که بدت نميومد تازه کلي هم خوشت اومده بود 

يدفه گفتم: چي؟

گفت: چي چي؟

-چي گفتي؟

-چي گفتم؟

-همون که الان گفتي چي بود؟

-منظورت (چي) بود؟

کلافه ن را به طرف سامان پرت کردم و گفتم: سامان! درست جواب بده چي گفتي؟

ن را گرفت بغلش و با موزي ترين لبخندي که تا حالا ديده بودم گفت: اها منظورت ديشبه؟

نگران پرسيدم: ديشب .مگه چي شده بود؟

لبخندي زد و گفت: ديشب يه ليوان مشروب زدي داغ کردي نزديک بود به من کني

-غلط کردي

اخمي کرد و گفت: اه.درست حرف بزن بي ادب به من چه تو جنبه نداري يه پسر خوشکل ببيني 

کم کم يادم اومد لبخند شيطنت اميز سامان که گفت: حالا حالا ها باهات کار خانم مست 

واااااااااااااااااااااااا اااااي

 

نه.نهنه.نه.نهههههههههههه هههههههههههه هههههههههه هههههههه امكان نداره كه منو .منو منو سامان باهم.نه امكان نداره سامان داره خالي ميبنده ولي نه همه ميدونن سامان هرچي باشه دروغگو نيست موبايلم هي زنگ ميخوره ولي برام مهم نيست ولي خدا را شكر موبايل سامان به موقع زنگ زد وگرنهخدا نكنه زبونتو گاز بگير سميرا تلفن خونه زنگ ميخوره ولي جواب نميدم سامان جواب ميده وايسا ببينم چرا اين تا حالا خونه مونده؟ حالا يه امروز كه تحمل قيافه نحسشو ندارم خونست واسه حرص منم شده ميمونه سرمو تو بالشتم گذاشتم و خودمو با بالشت خفه كردم -بله بله .نه خواهش ميكنم چه زحمتي اين جاست بي چاره خيلي خوابش مياد .نه نه بيداره گوشي يه لحظه بالشت رو از روي صورتم برداشت به سختي داشت جلوي خودشو ميگرفت يه موز دستش بود و داشت با شيطنت بهش گاز ميزد تلفمو به سمتم گرفت و گفت: عشقم تلفن با شما كار داره تلفنو انداخت رو تخت و دويد از در بيرون رفت -سامان الهي خودم كفنتو تنت كنم .الهي بيام سر قبرت ادامس پخش كنم الهي نفس عميقي كشيدمو گوشي را گرفتمو گفتم: الو ؟ صداي معصومه تو گوشم پيچيد -داشتي چي كار ميكردي كه سامان اين قدر سرحاله تو انقدر خسته اي سامان الهي به زمين گرم بخوره الهي.بري جهنم راحت شم -اه .منحرف ديشب رفته بوديم مهموني خسته شده بودم اعصاب ندارم اين سامان هم بدتر رو اعصاب منه -خوب بابا چرا رگبار به سمتم گرفتي واسه اين زنگ زدم كه بدونم خبرت كجا رفتي؟چرا نمياي دانشگاه اين ارسلان دهن همه رو سرويس كرده از بس ازت سراغ گرفته صدامو اوردم پايينو گفتم: معصوم خر نشي شمارمو بدي بهش -باشه بابا مگه ديوونم ولي زودتر پروژتو باهاش تموم كن تا ديگه از اين گرفتاري ها نداشته باشي اميروز مياي ساعت 2كلاس داريم؟ يادش افتادم كه امروز سامان افتاده رو دور تيكه پروني مخصوصا با گندي كه من بالا اوردم گفت: اره ميام -ميخواي بيام دنبالت؟ -نه بابا مهربون شدي .نه با ماشين ميام كاري نداري -نه -خدافظ

 

----------------------------------------------------------- -

 

امشب يه مهموني گرفتم .به سامان گفتم و دعوتش كردم تو رو هم همينطور حتما بيا بلكه چندتا از دوست دختراي سامانو ببيني دست از سرش برداري بدوني چه ادميه كلافه عينكمو از رو چشمام برداشتمو گفت: سامان هرچي باشه از تو بهتره كه داري زندگيمونو خراب ميكني تمومش كن ارسلان خسته شدم از دستت بزار اين تموم شه بريم پي كار و زندگيمون فقط نگاهم كرد و سپس گفت: امشب كه اومدي ميفهمي ----------------------------------------------------------- -

 

سميرا اگه دوست نداري باور كن لازم نيست بياي با عصبانيت نگاهي به صورت نگرانش انداختمو گفتم: نخير من مشكلي ندارم اتفاقا خيلي هم دوست دارم به اين مهموني برم تا اخرين تكه هاي تحقيقمو بدم ارسلان تموم شه اين پروژه كه جز بدبختي واسه من هيچي نداره -ميخواي من بدم يدفه به سامان گفتم: نكنه چيزي داري كه ميخواي از من مخفي كني؟ هرچند مهم هم نيست فقط خواستم بهت بگم برام مهم نيست من ميخوام برم بدون تو يا باتو يدفه عصباني شدو گفت: به به خودسر شدي ميخواي بري پارتي اونم تنهايي اونوقت پارتي كي ؟ پندار ارسلان يكي از خطرناك ترين پسرهايي كه ميشناسم نگاهي بهش كردمو گفتم: هيچ كي خطرناكتر از تو نيست چشماش قرمز شد از عصبانيتو گفت: ميخواي خطرناكي رو نشونت بدم؟ تا خواست بياد نزديك ناگهان موبايلش زنگ زد چشماشو بست و گوشي را جوا ب داد و با خونسردي ساختگي گفت: بله؟ داريم ميايم توهم انقدر زنگ نزن ملكه انگليسو كه نميخوام بيارم و نگاهي به من كرد -باشه خدافظ ميراث 24 در يك جمله نور، موسيقي ،حركت ديوانه خونه رو اين مهموني گذاشته بود تو جيب كوچيكش يادش بخير وقتي هجده سالمون بود منو مانيا و سپيده پيچونده بوديم رفتيم پارتي نيم ساعت نشده خسته شديم اومديم بيرون رفتيم شهربازي پارتي رفتنمون هم مثل ادم نبود ياد اون روزا افتادم سامان دستم رو فشرد و گفت: سميرا هرچي ديدي و هر چي شنيدي به من اعتماد داشته باش به من باور داشته باش كه من ديگه اون ادم قبلي نيستم سرم را انداختم پايين –به من نگاه كن نگاهش كردم ادامه داد: من ادم قبلي نيستم سميرا من كاراي بد زيادي انجام دادم ولي ادما عوض ميشن مگه نه؟ سرمو تكون دادم اروم پيشونيمو بوسيد و جلو رفت پندار با وضعي كه در دانشگاه ميديدمش خيلي فرق ميكرد يه تاپ پوشيده بود به رنگ طوسي كه روش به انگليسي نوشته شده بود من ستاره ي راكم با يه شلوار جين تنگ موهاشو رنگ شرابي زده بود و كاملا فشن و سيخ كرده بود يه ليوان مشروب دستش و داشت وسط با يه دختري ميرقصيد وقتي ما رو ديد با خنده دست دختره رو گرفت و اومد پيش ما تا چشمان سامان روي دختر افتاد به واضحي روز رنگش پريد چشماش از حد معمول گشاد تر شده بود با پندار نگاه كردم لبخندي پيروزمندانه روي لبهايش داشت و داشت واكنش سامان را نگاه ميكرد دست دختر را كشيد وسط و گفت: سلام بچه ها اين ساراست سارا خودت سامان رو ميشناسي و اينم.زنش سميراست دختر نگاهي به من كرد موهايش را بلوند كرده بود و لنز طوسي گذاشته بود خيلي ارايش كرده بود ولي نتوانسته بود معصوميته صورتشو قايم كنه خدايا! مگه اين دختر چند سالش بود كه گير اينا افتاده بود نگاهي به سامان انداختم زل زده بود به سارا و همونطور رنگ پريده به نظر ميرسيد به قدري محكم دستم را گرفته بود به سفيدي ميزد بين اينا چه بود كه سامان اين قدر نگران بود و ترسيده پندار اين قدر خوشحال و اين دختر اين قدر بي خيال بود پندار كه تازه انگار منو ديده بود و ما دوستان قديمي و صميمي هستيم با خوشحالي در حالي كه چشمانش برق ميزد گفت: سميراااااااا چطوري تو دختر از صبح كه نديدمت دلم برات تنگ شده بود بدون اين كه حالت سر سامان عوض بشه چشم از روي سارا برداشت و به پندار نگاه كرد دندونهاشو روي هم فشار ميداد تا بلايي سر پندار نياره با صدايي دورگه گفت: اين مسخره بازي ها چيه داري در مياري پندار؟ بازي جديدته از پدر مادر و دوستات و دوست دخترات خسته شدي اومدي سراغ منو زنم؟ سارا پوزخندي زد و سرشو پايين انداخت و با ناخوناش بازي كرد پندار در حالي كه كمي مست شده بود گفت: بازي؟ كدوم بازي مگه بده دارم زنتو با گذشتت اشنا ميكنم؟ و خنديدو به سارا نگاه كرد لحظه اي به فكرم رسيد نكنه سامان اين دختررو دوست داره نه از سامان بعيد نيست ولي شيفتگي در چشمهاي سامان موج نميخوره فقط ترس ترس از چي نميدانم سارا داشت با حسرت به سامان نگاه ميكرد سامان نگاهش را روي سارا متمركز كرد و گفت: سارا يه لحظه بيا بيرون كارت دارم دستش را از دستم خارج كرد و گفت: تو اين جا باش برگه ها رو بده پندار زود بريم الان من ميام با نگراني نگاهش كردم كه زور كي لبخندي زد و گفت: زود ميام قول ميدم و رفت تو حياط نگاهي به پندار كردمو گفتم: بيا ارسلان اين برگه هاي پروژه اميدوارم ديگه با هم ديگه در ارتباط نباشيم چشماش قرمز بود انگار عصبانيه و گفت: گذاشتي اون عوضي با اون دخترهي هرزه برن بيرون و تو اينجا داري به من برگه ميدي؟ با خشم به او گتم: چته تو ارسلان چه مرگته؟ چرا به سامان ميگي عوضي؟ مرض داري؟ مگه خير سرت دوستت نيست؟ داد زد: من غلط بكنم كه دوست اون باشم از ادمي كه يه دفه مياد همه چيز ادمو برميداره ميره ككش هم نميگزه متنفرم -منظورت چيه؟ فقط با نفرت نگاهم كرد گوشه ي لباسشو گرفتمو كشون كشون بردمش گوشه ي سالن و گفت: منظورت چيه يه دفه همه چيزه ادمو برميداره ميره ؟ نگاهم كرد و گفت: مهم نيست حالا بدوني بهتر از اينه كه اون سامان بي همه چيز هيچ وقت بهت نگه -از همون روزاي اول دانشگاه ازت خوشم ميومد هي ميخواستم باهات دوست شم ولي خوب هم ميدونستم پا نميدي هم هيچ واسطه اي نبود كه به وسيلش شمارتو گير بيارم كم كم دوست داشتني شدي برام كم كم تو دلم جا باز كردي تو فرشته نبودي ولي خوب مال اين زمين هم نبودي تو نه محجبه بودي كه رو اعصاب بري نه جلف بودي كه زود از دستت خسته بشم تو ازاد بودي مال كسي نبودي و چقدر دوست داشتم مال من بشي هر روز از تو براي سامان ميگفتم از خوشگليت از دوست داشتني بودنت از اخلاقت كه با بقيه فرق ميكرد اوايل براش مهم نبود ولي كم كم براش جالب شدي يه روز پا شدم فهميدم زن سامان شدي كسي كه نه ميشناختيش نه دوستش داشتي و ميدونستم هيچ وقت قبولش نميكني -نميدونستم تو هم از اين حرفاي عاشقونه بلدي پندار اونم وسط پارتي كه خودت گرفتي با صداي سامان سرمو تند برگزدوندم سامان با عصبانيت ايستاده بود داشت نگاه ميكرداومد جلو -تو خجالت نميكشي به زن دوستت نه نه دوست دختر دوستت به زن دوستت اين حرفارو ميزني ؟ تو فكر ميكني سميرا خره اين چرت و پرت هاي تو رو قبول كنه؟ تو نميدوني منو سميرا همديگرو دوست داريم؟ پندار توجهي به حرف سامان نكرد و فقط به من نگاه ميكرد و گفت: حقايقي تو زندگي سامان وجود داره حقايقي كه ميدونم دوست داري بدوني ميدونم سامانو دوست نداري ولي نميدونم چرا باهاش ازدواج كردي فقط ميدونم منتظرت ميمونم تا بياي پيشم تا اونوقت لذت زندگي و خوشبختي رو نشونت بدم سامان داد زد : خفه شو آشغال ! و با مشت افتاد به جون پندار پندار گيج تر از اوني بود كه واكنشي نشون بده داد زدم: سامان ولش كن و دستش گرفتمو و كشيدمش به سمت خودم يذره عقب رفتم و گفتم: سامان تو رو خدا تمومش كن خواست دوباره حمله كنه كه صورتشو بين دوتا دستام گرفتمو و گفت: به من نگاه كن من تو رو دوست دارم سامان.من فقط تو رو تو اين دنيا دوست دارم دست مشت شدش رو پايين اورد نگاهي به اطراف انداختم همه داشتند ما رو نگاه ميكردند از دهن و دماغ پندار داشت خون ميومد و خودش هم افتاده بود روي زمين خبري از سارا هم نبود دست سامان را گرفتمو كشون كشون بردمش وسط راه بوديم كه صداي پندار را شنيدم كه اسممو صدا ميكرد برگشت كه گفن: سميرا دوستت دارم باور كن در چشمانش صداقت موج ميزد من گفتم: ولي من سامانو دوست دارم پندار شوهرمو دوست دارم دست سامانو گرفتمو و با هم رفتيم بيرون 25 روي تختم نشسته بودمو پاهامو تو بغلم گرفته بودم ياد پندار افتادم و براي لحظه اي دلم براش سوخت بي چاره چقدر هم بد زدم تو ذوقش يدفه دستام رو گوشام گذاشتمو گفتم: 

 

نه نه نه اصلا به درك اين همه دختر تو دانشگاه كيليد كرده رو من اصلا چي كار كنم بزار بميره تو همين افكار بودم كه در اتاق به صدا در اومد سامان بود -سميرا بيداري زود رفتم زير پتو و خودمو زدم به خواب درو اروم باز كرد و اومد داخل نشست لبه ي تخت و نگاهم كرد خيلي اذيت بودم كلا وقتي يكي نگاهم ميكرد عصبي ميشدم يذره اخمام رفت تو هم ناگهان دست سامان رو حس كردم كه اروم روي صورتم كشيده ميشد سپس پيشونيمو بوسيد و رفت بيرون از جام پا شدمو دستمو رو پيشونيم گذاشتم گرم گرم بود

 

داستان بلند شین براری 3

داستان بلند شین براری 1

داستان کوتاه برتر از شهروز براری صیقلانی

سامان ,تو ,رو ,گفتم ,هم ,يه ,و گفت ,به من ,کرد و ,و با ,زد و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها