محل تبلیغات شما

 رمان عروس همگانی ٥          قسمت آخر. 


 

 

     عروس همگانی قسمت پنجم پایانی.  

نویسنده اثر. شین براری. شهروز براری صیقلانی

بازنشر توسط سودابه سیار جویباری.   

 

 

سميرا .سميرا.خواهش ميكنم صبر كن .صبركن با عصبانيت صبر كردمو و گفتم: چي از جون من ميخواي مگه بهت نگفتم از تو خوشم نمياد سامانو دوست دارم پندارگفت: ميخوام بدونم اگه بدوني چه كارهايي كرده بازم دوسش داري يانه بدون توجه به پندار به سمت ماشين رفتم داشت برف ميومد و من لباس نازكي پوشيده بودم و كلي سردم بود لرز كرده بودم بخاري رو تا اخر زياد كرده بودم و ميروندم ولي بازم سردم بود وقتي رسيدم خونه با لرزش خودمو رسوندم به بخاري و كنارش ولو شدم سامان با خنده اومد كنارم و يه ليوان چايي داد دستمو گفت: بخور همونطور كه ميلرزيدم چايي رو ازدستش گرفتمو خوردم و گفتم: مرسي -خواهش ميكنم واي سميرا نميدوني چقدر بامزه شدي دلم ميخواد بخورمت اخمي بهش كردمو تو دلم گفتم: باز اين شنگول ميزنه هنوز داشت نگاهم ميكرد گفتم: تو جرات داري نزديكم بيا تا بهت حالي كنم خورن من چي ميشه پررو داشت ميومد نزديكه كه يه دفه -اچههههههههههههههههههههههه ههههه آي خدا! شكرت چه به موقع اين عطسه هه اومدها -اه اه اه حالمو بهم زدي الانه كه سرما بخورم هرچي ميكروب بود اومد تو بدن من با خنده گفتم: حقته تا تو باشي قصد دست درازي به من نداشته باشي چشماشو برگردوند و گفت: يه ذره كم از خودت تعريف كن تحفه فكر كردي چي هستي كه من بيام طرفت فهميدم حرصش دادم كه اينو گفته سرم درد ميكرد به سامان گفتم: سامان من رفتم بخوابم خوب فردا براي دانشگاه بيدارم نكن همونطور كه داشت فيلم نگاه ميكرد سرشو تكون داد تو دلم گفتم: حالا خوبه لال نيستي اونوقت چي كار ميكردي داشتم از پله ها بالا ميرفتم كه يه دفه سرم گيج رفت داشتم ميوفتادم پايين كه يه دفه سامان منو گرفت -چت شده باز؟ حالت بده ميخواي بريم دكتر؟ سرمو تكون دادمو گفتم: نه.دكتر نه فقط دلم ميخواد بخوابم با نگراني گفت: سميرا تو رو خدا از خر شيطون بيا پايين خودمو ازش جدا كردمو گفتم: نميخواد خواهش ميكنم بي خيال شو روي تختم ولو شدم و چشمامو بستم دستشو گذاشت روي پيشونيمو گفت: تب داري بزار برم يه كاسه آب بيارم با دستمال بزارم رو پيشونيت رفت پايين سرم خيلي درد ميكرد ناگهان حس كردم مامان بزرگ كنارم نشسته انقدر واقعي بود كه يه دفه از جام پريدم و با لكنت گفتم: س.سس.سس.سلام لبخندي زد درست مثل همون موقع پر از تحكم و با غرور گفت: داري كارايي ميكني سميرا با تعجب گفتم: چي كار؟ گفت: يعني پول واقعا از احساسات يك ادم مهمتره؟ -منظورتون چيه؟ دوباره لبخندي زدو گفت: سميرايي كه من ميشناختم با اين كه از بقيه شرتر بود ولي از بقيه مهربونتر بود زندگي فقط پول نيست زندگي بدون عشق زندگي نيست سپس رفت سرمو تو يه شال پيچيده بودمو و داشتم از درد ناله ميكردم سامان با يه ليوان اب و يه قرص اومد بالا و با خنده گفت: بيا بخور كشتي منو از بس غر زدي با صدايي كه از سرما خوردگي گرفته بود و همچنين دورگه هم شده بود گفتم: خجالت بكش من غرغر ميكنم؟خيلي نامردي سرمو برگردوندم اونور سامان با خنده گفت: الهييييي دختر گلم ناراحت نباش بابا اين جاس -برو بابا با خنده گفت: جونم بابا -سامان اذيتم نكن خنديد و گفت: الهي اومد كنارم نشست و لبخندي زد ناگهان دلم ضعف رفت دوباره اين جوري شدم با ديدن سامان سرمو گرفتم پايين با دستش چونمو امورد بالا و گفت: چته گلم؟ اي خدا چرا اين داره اين جوري ميكنه؟ نميدونه داره چه بلايي سره من مياره؟ سرمو از دستش عقب كشيدم بيرون و گفتم: هيچيم نيست به بالاي تختم تكيه كردم و سرمو بردم پايين اومد كنارم و اونم تكيه داد و گفت: يه چيز بپرسم؟ گفتم: بپرس گفت: اون حرفي كه تو مهموني پندار گفتي راست بود؟ اخمي انداختم تو پيشونيم و گفتم: كدوم حرف؟ -همون كه تو دوستم داري واي خدا فكر اين جاشو نكرده بودم نگاهي به اون انداخنم به يه نقطه از ديوار خيره شده بود و هيچي نميگفت -چرا جواب نميدي؟ يه دفه گفتم: بعضي وقتا بايد يه حرفايي رو زد لازمه كه اون حرفات رو بزنيم خوب شد اينو گفتم اصلا دلم نميخواست كسي باشم كه اول اعتراف بكنه نگاهم كرد و گفت: منم يه چيز بگم؟ با سر بهش جواب دادم خيلي بي مقدمه گفت: دوستت دارم ****************************************

 

قلبم ايستاد دنيا ايستاد فقط من بودم و او كه داشت نگاهم ميكرد دوست داشتم فرياد بزنم : منم دوستت دارم خيلي زياد خيلي بيشتر از اونكه فكرش رو بكني ولي نگفتم با لبخندي شيطنت اميز گفت: سكوت علامت موافقت است داشت جلو ميامد مي امد تا تا ابد مرا مال خود كند ولي ناگهان رفتم عقب نگران گفت: چيه گفتم: سرما ميخوري خنديد و گفت: تو نگران من نباش و سپس بوسه اي داغ بود كه مرا از تب هم گيج تر كرد عطسه اي كردمو و از خواب بيدار شدم يعني كاملا خواب از سرم پريد سامان كنارم بود چقدر اين بشر خوشكل بود و چقدر من دوستش داشتم و چقدر اين احساس رو دوست دارم ناگهان بدنم لرزيد از سرما از جايم پا شدم سرم گيج ميرفت باورم نميشد كه ديشب ما چي كار كرديم سرمو انداختم پايين لباس گرمي پوشيدمو و به دست سامان نگاه كردم كه از ديشب همون حالت مونده بود جاي سر من به فكر رفتنم افتادم سه هفته ي ديگه عيد نوروز ميشد و سه ماه بعدش سالگرد ازدواج ما و بعد من اجازه داشتم هر كاري كه دلم ميخواست با ارثم ميكردم دوباره به سامان نگاه كردم. دوباره خوابم گرفت رفتم تو بغلش و سرمو تو گودي شونش گذاشتم دوباره بوي عطرش مستم كرد سامان حلقه دستانش را تنگ تر كرد و ديري نگذشت كه من خوابم برد با فوت كسي از خواب بيدار شدم سامان رو پهلو دراز كشيده بود و داشت تو صورتم فوت ميكرد وقتي چشمامو باز كردم با ديدن قيافش بي اختيار لبخندي روي لبم نقش بست خيلي بامزه شده بود رفته بود حموم و چون موهاش هنوز خيس بود و رو صورتش افتاده بود و چشماش مثله دوتا تيله سياه گرد شده بود و داشت منو نگاه ميكرد سرتاپا سفيد پوشيده بود انقدر دوست داشتني شده بود دلم ميخواست پر ماچ و بوسش كنم با ديدن چشماي بازم لبخندي زد و گفت: سلام عليكم بلاخره يادت اومد بايد بيدار شي؟ لبخندي زدم كه يدفه بغلم كرد و گفت: الهي چقدر ناز ميخندي با تعجب نگاهش كردم كه گفت: چيه؟؟؟ گفتم: سامان مگه اولين باره من ميخندم اين جوري ميكني؟ با شيطنت گفت: ولي من اولين بارمه آزادم هركاري دلم خواست بكنم با خنده صورتشو زدم كنارو گفتم: من كه فعلا گشنمه همونطور كه پا ميشد گفت: منم همينطور ولي نميدونم چرا وقتي كنار توام هيچي حس نميكنم داشتم صبحونه ميخوردم كه تلفن زنگ زد سامان خواست پاشه كه گفتم: نه تو بخور من جواب ميدم شونه هاشو انداخت بالا و گفت: هرجور راحتي گوشي را برداشتم اولش صدايي نميومد ولي بعدش صداي دلنشين مانيا رو شنيدم كه با ذوق گفت: سلام سمي تقريبا داد زدم: مانيا؟ تويي؟ خنديد و گفت: چرا داد ميزني؟ اره ديگه منم خوبي سمي خيلي خيلي خيلي خيلي زياد دلم برات تنگ شده -من بيشتر ماني كي ميتونم ببينيمت براي اون روز لحظه شماري ميكنم با شادي گفت: پس شروع كن چون من دارم ميام يه لحظه هنگ كردم -الو.الو.سمي.الو. با لكنت گفتم: مانيا.تو .تو داري.مياي.اينجا؟ با نگراني گفت: اره ميخوام بيام ولي حالا نه تير ميام تا از براي برگشت با هم بريم خوشحالي نه؟ نگاهم را به سامان دوختم كه بي خيال از هفت دولت رو ميز نشسته بود و داشت صبحانه ميخورد زوركي گفتم: اره ماني خياي خوشحالم كه داري مياي پس تا سه ماه ديگه خدافظ با خنده گفت: خدافظ من برم به سپيده هم بگم باي اروم اروم وارد اشپزخونه شدم و روبه روي سامان نشستم همونجور كه ميخورد گفت: كي بود؟ اروم گفتم: مانيا -همون دختر عموت كه خيلي دوستش داري؟ سرمو تكون دادم هيچي نگفت از جايم پا شدم و بالا سرش ايستادم سرشو گرفت بالا و نگاهم كرد دستمو رو صورتش گذاشتمو و صورتم رو موهاش موهاش بوي خوش شامپو ميداد روي موهاشو بوسيدم وبي حركت فقط اونجا ايستادم شنيديد كه ميگن وقتي ادم عاشقه دوروبرش گل و بلبل و پروانه و شمع و از اين چرت و پرت ها ميبينه؟ ديگه چرت و پرت نيستند دوران عاشقانه من و سامان همراه با گل و پروانه شروع شد سر هر مناسبت مسخره اي جشن راه مينداختيم و خودمون دوتايي به كارامون ميخنديديم دارم اعتراف ميكنم نه براي اولين بار بلكه براي هزاران بار اعتراف ميكنم اورا دوست دارم اين ادم دوست داشتني را در حد مرگ دوست داشتم و مهمتر از همه چيز او را باور داشتم سامان بعد از اعترافش به من سيمكارتشو پاره كرد و يكي جديد گرفت يكي كه فقط من و خانوادش شمارشو داريم و نه هيچ دختر ديگه اي اين دنياي من بود و سامان و هيچكس ديگه اي حق نداشت وارد اون بشه همه چيز را به سپيده گفتم از اول تا اخر و اينكه الان حاظرم جونم رو هم براي سامان بدم اول يذره فهش بهم داد و بعد بهم تبريك گفت كه عشق رو تجربه كردم

 

--------------------------------------------------------- -

 

سامان تو رو خدا اون ماهي رو ول كن بيا اين جا اين تخم مرغارو با من رنگ كن هرچي هنر داشتم ريختم ته كشيد سامان مثه بچه ها هي دستشو ميكرد تو تنگ ماهي و ماهي رو ميگرفت دستش با خنده گفت: اخه سميرا بيا ببين خيلي خنگه با اين كه ميدونه ميگيرمش بازم فرار ميكنه خيلي ابلهه جيغ زدم: ساماااااااااااان يدفه از جاش پريد و گفت: بتركي دختر اين چه وضع صدا كردنه زهرم تركيد با خنده گفتم: الهي .زهرتو بي خيال بيا كمكم همونطور كه دستش رو قلب بود گفت: خوب حالا چرا داد ميزني؟ اروم ميگفتي هم ميومدم چپ چپ نگاش كردم كه گفت: الهي قربون اون نگاه گودزيلاييت برم كه دوباره زهرمو تركوند خندم گرفت كه با لبخندي گفت: قربونت برم و با دستاش لپامو كشيد زود خودمو كشيدم اين ور و گفتم: اه سامان دستات ماهييه با خنده اي شيطنت اميز گفت: ميدونم ظرف رنگ رو برداشتمو گفتم: منو اذيت ميكني؟ با جديت گفت: غلط كرد با تعجب گفتم: كي؟ گفت: همون كه اذيتت كرد با خنده با ظرف رنگ به دنبالش دويدم كل خونه رو دويدم تا تونستم يه جا گيرش بيارم تو يه گوشه گير افتاده بود با لبخند رفتم جلو و سامان ميرفت عقب گفت: تو اين رنگ رو رو من نميريزي -چرا؟ با لبخندي اومد جلو و گفت: چون زيادي دوستم داري و سپس بغلم كرد و مرا بوسيد بغلش كردمو و گفتم: از كجا ميدوني؟ موهامو بو كرد و گفت: چي؟ كه من تو رو خيلي دوست دارم؟ شونه هاشو بالا انداخت و با شيطنت گفتم: زياد مطمئن نباش و ظرف رنگ رو موهاي خوشكل و خوش حالتش خالي كردم -اي نامرد

 

************************************************

 

قرآن را برداشتم و بوسيدم و لايه ان را باز كردم سپس از خدا خواستم كه منو سامانو خوشبخت كنه و يكاري كنه كه من تصميم درست رو بدون پشيماني بگيرم صداي سال نو مبارك از تلويزيون شنيده شد به سامان تبريك گفتم و عيديشو بهش دادم يك ست كيف و كمربند چرم خيلي خوشحال شد و گفت: حالا نوبت منه و يك گردنبند خيلي قشنگ كه پشتش سامان هك شده بود بهم داد با لبخندي گفت: اينو بهت دادم تا بدوني بري بالا بياي پايين بري خودتو بزني به در و ديوار مال مني اين نشونه منه يادت باشه لبخندي زدم خدايا چقدر من خوشبختم صداي تلفن بلند شد شماره ي مامان اينا بود تو دلم گفتم: خاك بر سرم چرا يادم نيومد من اول زنگ بزنم گوشي را برداشتم صدايي پشت خط گفت: سلام سمي جيغي زدمو گفتم: مااااااااااااااااااااااني ييييييييييييييياااااااااا اااااااااااااااااااا ادامه دارد. نميدونم چجوري خودمو رسوندم فقط وقتي رو يادم مياد كه دارم به مانيا نگاه ميكنم و چقدر خوشحالم كه دارم ميبينمش چقدر خوشكلتر شده بود از همون اولش مانيا از منو سپيده خيلي ناز تر بود پوستش سفيد و چشمان عسليش مثه دو تا گوي عسل اون وسط ميدرخشيد لبهاي قرمزي كه سرحال بودن اونو نشون ميداد و لبخندش كه ادم دوست داره ساعت ها بهش نگاه كنه -تو رو خدا نگالش كن اين من كه شوهرشمو با اين عشق نگاه نميكنه خوشبحال شما مانيا خانم مانيا لبخندي زد و سرشو انداخت پايين به سامان نگاه كردم عشق من هم اين جا بود و من فقط داشتم به مانيا نگاه ميكردم لبخندي به سامان زدم كه جوابم روداد مانيا صدام زد: سمي مياي بريم حياط وارد حياط شديم و زير درخت هلو ايستاديم كه گفت: تو دوسش داري با گنگي گفتم: كيو؟ گفت: سامانو سرمو انداختم پايين جوابي ندادم يعني جوابي نداشتم كه بدم كه گفت: ما ميخواستيم با هم بريم ميخواستيم با هم درس بخونيم و زندگي كنيم ولي تو عاشق شدي -نه اين طور نيست.اون.اون.اون حرفمو قطع كرد و گفت: اون چي؟ اونم دوستت داره اون هيچ وقت هيچ وقت حاظر نميشه طلاقت بده نميدونستم چي بگم تو دوراهي گير كردم واسه عوض كردن بحث گفتم: تا كي هستي با لبخند گت: تا سالگرد عروسيتون بعد بايد برگردم يعني بايد با هم برگرديم مگه نه؟؟؟ لبخندي زوركي زدمو سرمو تكون دادم نگاهم به سامان افتاد داشت اونور سالن به حرفي كه سهيل زده بود ميخنديد خيلي دوستش داشتم خيلي ميراث---فصل آخر امروز اول تير است و همه داريم به سمت شمال حركت ميكنيم مانيا هنوز اين جاست و منو سامان هم عاشق هم سوار ماشين شدم و حركت كرديم -چته سميرا ؟ حالت خوبه؟ نگاهش كردم و گفتم: نميدونم دلم درد ميكنه دلشوره دارم احساس ميكنم يه اتفاق بدي ميخواد بيوفته دستمو گرفت و گفت: نترس تا با مني هيچي نميشه -قول ؟ دستمو بوسيد و گفت: قول وقتي رسيديم ويلا بقيه رسيده بودند و داشتند وسايلشونو جاسازي ميكردند ميخواستم تصميم آخرمو به مانيا بگم من ميمونم پيش سامان تا اخرش باهاشم وقتي وسايلمونو گذاشتيم سامان گفت: بريم يه دور اين اطراف بزنيم؟ موافقت كردم و رفتيم كنار ساحل بوديم و امواج با ارامش به پاهامون ميخورد دستمو تو دستاش گرفته بود گفت: ميدونستي از همون روز اولي كه ديدمت ازت خوشم اومده بود؟ با ادا گفتم: مگه ميشه كسي منو ببينه و خوشش نياد؟ با دست اروم زد تو سرمو گفت: كمتر خودتو تحويل بگير تحفه با خنده گفتم: حتما تحفم كه تو ازم خوشت اومده بود ادامه داد:همون باري كه ديدمت. -سميرا.سميرا حرفشو قطع كرد و به صاحب صدا نگاه كرد و گفت: مانياست كارت داره گفتم: ولش كن تو بگو موهامو كشيد و گفت: زشته برو لپشو بوسيدمو گفتم: زود برميگردم و دويدم به طرف ويلا گفتم: ماني چي كارم داري؟ گفت: موبايلت يه ريز داره زنگ ميزنه شماررو نميشناختم ولي با اين حال گوشي رو برداشتمو گفتم: بله؟ صداي شخصي گفت: سلام سميرا خانم گفتم: شما؟ با صداي گرفته اي گفت: منم پندار با عصبانيت گفتم: فرمايش؟ با ارامش گفت: اومدم نجاتت بدم با طعنه گفتم: سرمنده من نه غرق شدم و نه دارم تو اتيش سوزي جون ميدم خنديد و گفت: اومدم زنديگتو از اون ادم خراب نجات بدم ته دلم ريخت -منظورت چيه؟ گفت: ميدونم منو باور نداري ميخوام به حرفاي اين شخص گوش كني گوشي را داد به كسي صداي دختري بود گفت: سلام -سلام شما؟ دختر با صداي ريزي گفت: منم سارا تو مهموني پندار با شما اشنا شدم يادتونه؟ گفتم: بله حالا امرتون -راستش اولين باري كه شما را ديدم فكر ميكردم ادم بدي هستيد تقريبا يكي مثل سامان ولي با چيزايي كه پندار گفت فهميدم شما حيفت منو ببخشي به خاطر اين حقيقتي كه ميخوام بهتون بگم ولي بايد بگم بايد نزارم شما به هدر بريد وقتي شانزده سالم بود ميديدم كه برادر يكي از بچه ها هي اونو مياره مدرسه و مياد دنبالش خيلي از آلما خوشم نميومد ولي براي رسيدن به بردارش حاظر شدم باهاش دوست شم خودم رو دوست صميميش نشون ميدادم در حالي كه همش چشمم دنبال بردار خوشكلش بود پسري كه نه فقط من همه دنبالش بودن بلاخره الما دعوتم كرد كه با اونا برم خونه سوار شدم و سعي كردم هي تو چشماش نگاه كنم اول به خاطر اين كه من دوست خواهرشم كاري بهم نداشت ولي.كم كم خودش هم بهم نگاه ميكرد تو چشمام خيره ميشد اينه رو رو چشمام تنظيم ميكرد ولي هيچ وقت نگفت دوستت دارم فكر ميكردم دوستم داره ولي نداشت ديگه خسته شده بودم يه بار كه الما كار داشت و زود پياده شد بهش گفتم دوستت دارم ميدوني چي كار كرد؟ فقط خنديد و گفت: بامزه اي همين هيچ اعترافي نكرد شماره رد و بدل كرديم با هم ميرفتيم بيرون تا اينكه. ازم خواست برم خونشون اونجا بود كه.دوستش داشتم و حاظر بودم براش باشم و فكر ميكردم كه اونم منو دوست داره و باهم ازدواج ميكنيم ولي نشد چند روزي ميشد كه حالم بد ميشد رتيم با الما ازمايش داديم كه فهميدم باردارم دنيا روي سرم خراب شد وقتي به سامان گفت اول كلي حرف بارم كرد و گفت كه از اول هم دوست شدن با بچه ها خطرناكه و مجبورم كرد بچرو سقط كنم چه دردي كشيدم به كنار دردي كه با كشتن بچم احساس كردم منو از بين برد وقتي سامان منو تو مهموني ديد بهم گفت اگه اين حرفارو به تو بگم زندگيمو نابود ميكنه ولي سامان نميدونه كه زندگي منو مدت ها قبل نابود كرد گوشي را داد به پندار -الو.سميرا.الوو روي زمين نشستم و به نقطه اي خيره شدم نفسم بالا نميومد ميتونست دروغ باشه براي انتقام ان دختر از سامان و پندار از من ولي نه واقعي بود دردي كه سارا حس كرد رو باور ميكردم صداي مانيا رو ميشنيدم كه ميگفت: سميرا سميرا تو رو جون هركي دوست داري حرف بزن سميرا با چشماني بيروح به مانيا گفتم: مانيا با چشماني ه اشك تو اونا جمع شده بود گفت: جانم بگو با درد گفتم: برو به سامان همه چي رو بگو تمومش كن با ناباواري گفت: چي؟ سميرا ديوونه نشو تو كه نميخواي من برم بگم تمام اين مدت وسيله اي بود تا تو با من بياي؟ نميخواي؟ سرمو انداختم پايين و داد زدم: برو بهش بگوو رفت پايين سامان لب دريا نشسته بود و يكي كلاه بامزه روي سرش بود هر چي حس گرمي كه نسبت به سامان داشتم پريد فقط احساس نفرت مونده بود عقم ميگرفت از نگاه كردن بهش باورم نميشد كلاه رو از سرش برداشته بود و داشت به حرفاي مانيا گوش ميداد ياد چند ماه پيش افتادم -سميرا خيلي دوستت دارم من اينو تا حالا صد بار گفتم ولي تو تا حالا نگفتي بگو ديگه با اخم گفتم: همه كه نميتونن از طريق زبان حرف بزنن بعضي ها هم با نگاهشون حرف ميزنن سامان با نتاراحتي گفت: تو با جفتش نميتوني *** سامان با نا باوري روي زمين نشسته بود و داشت به حرفاي نمانيا گوش ميداد يدفه پاشد و داد زد مانيا داشت مثل بيد ميلرزيد سامان خواست بياد داخل ولي مانيا دستشو گرفت و چيزي بهش گفت *** روزي كه تو چادر بوديم و من از سرما ميلرزيدم و سامان بغلم كرد گرمايي كه حتي توي روياهايم هم حس نكرده بود *** سامان سوار ماشينش شد ورفت مانيا داخل اومد و گفت: سميرا حرف بزن چي شده؟ اشك تو چشمام جمع شده بود گفتم: قلبم در ميكنه مانيا و قطره اي اشك پايين امد -----------------------------------------------

 

پشت در خونه رسيدم وارد كه شدمبوي عطر سامان تو خونه بودولي خودش نبود -چرا سميرا؟چرا؟ سرمو برگردوندم سامان تو تاريكي نشسته بود از جاش پاشد و داد زد: ديوونه ن دوستت داشتم من عاشقت بودم ميخواستم باهات تا اخر بمونم چجرا اين بلا رو سرم اوردي ؟ به ديوار تكيه كردموو فقط بهش خيره شدم دوباره داد زد: منه احمق منه خر فكر ميكرم چقدر خاص بودم كه تو راضي شدي با من ازدواج كني مني كه تموم اون زندگي كثافتي كه داشتمو ول كردم فقط به خاطر تو اونوقت تو فقط به خاطر يه ارث مسخره زندگي منو خودتو نابود كردي حرفي نزدم كه با خشم سمتم يقه لباسمو كشيد و منو كوبيد تو ديوار و گفت: حرف بزن دختره ي ديوونه حرف بزن تا بدونمچرا اين گندو بلارو سر زندگيمون اوردي؟ اروم گفتم: من؟من اين بلا رو اوردم يا تو كه به بچه ي خودت هم رحم نكردي تو قاتلي سامان تو بچه ي خودتو و زندگي يه دختر جوونو نابود كردي و اين جا ايستادي همه ي تقصيرات رو ميندازي گردن من؟ سامان با ناباوري نگاهم كرد و گفت: تو چي ميگي؟ بي تفاوت گفتم: سارا همه چي رو بهم گفت حداقلش اين قدر جرات داشت و از تو نترسيد تو كه از خدا هم نميترسي چطور تونستي سامان ؟ چطور زندگيشواز ريشه سوزوندي فقط به خاطر هوس خودت و حماقت كاريات روي مبل نشست و سرشو تو دستاش گرفت و هيچي نگفت گفتم: چيه؟ ساكت شدي؟ داد بزن بگو خراب كردن زندگي روياييمون تقصير من بود بگو راحت باش بگو و منو راحت كن سامان داشتم بهت اعتماد ميكردم سامان داشتم از پله ها بالا ميرفتم كه گفت: من ديگه اون ادم نيستم من كاراي خوبي نكردم ولي به خدا قسم دوستت دارم اهميتي ندادم و از پله ها رفتم بالا 10 روز مانده امروز سامان رو نديدم تو اتاقشه و بيرون نمياد ولي نميدونم چرا بوي عطرش تو بينيمه احساس ميكنم تو بغلشم 9روز مانده مامان اينا خبردار شدن ميخوام طلاق بگيرم و ميخوام با مانيا برم سپيده سري از تاسف تكون داد و مامان بابا دنبال راهي هستن كه دوباره منو سامان بهم برگرديم ولي افسوس هردو پس هاي پشت سرمون رو خراب كرديم 8روز مانده امروز مامان سامان و الما اومدن خونمون مامانش توپش پر بود هي ميگفت بهتر از سامان برام پيدا نميشه و همين كه سامان اومده منو گرفته لطف بزرگيه هيچي نگفتم هيچي نداشتم بگم الما اومد پيشم و گفت: سامان بهم گفت تقصير ساراست باور كن سارا از اول هم دختر خوبي نبود دست نخورده ي دست نخورده نبود فقط سامان رو مجبور به كاري كرد كه راهو براش باز كنه اون مادر و پدرش از هم جدا شدن و بيشتر مواقع تو سفر و اونو با كلي پول ازاد گذاشته بودن ميدونم سامان بي تقصير نيست ولي بدون سميرا اون عاشق توا فقط تو 7روز مانده دلم براش تنگ شده دلم براي سر و صداش براي خنده هاش تنگ شده دلم وجودشو ميخواد دلم سامانو ميخواد چند روزي اصلا نديدمش هيف وجود خودشو ازم دريغ ميكنه 6 روز مانده دوستش دارم ولي حاظر هم نبودم قبول كنم سامان بچه اي داشته و اون بلا را سر بچش اورده باشه 5روز مانده امروز رفتم دنبال كارهاي طلاق معمولا خيلي كار ميبره ولي مال من كاراش درست شد فقط امضاي سامان مونده خدارا شكر حق طلاق مال من بود 4روز مانده اتمروز با مانيا رفتم خريد مثل مرده ي متحركي فقط باهاش اين ور و اونور ميرفتم نه نظر ميدادم و نه نظر ميخواستم فقط به گوشه اي خيره شده بودم و حرفي نميزدم آيا سامان هم همين حس را دارد؟ 3روز مانده كار ديگري نمونده همه ي فاميل از رفتن و در خواست طلاق سريع من با خبر شده بودند چه شايعه هايي كه پشت منو سامان و مانيا نبود بعضي ها ميگفتند كه پسره با دختر عموي زنش رو هم ريخته و حالا دختره فهميده ميخواد طلاق بگيره يكي نيست بگه اگه دختر عموي من با شوهرم خيانت كردند من مرض دارم بخوام با همون دختر عموم از كشور خارج شم؟ 2روز مانده از پيش مانيا برميگردم خونه . تاريك تاريك بود چراغ ها رو روشن كردم بوي عطر سامان به مشامم خورد سامان رو مبل نشسته بود و سرشو تو دستاش گرفته بود خيلي مظلوم بود سرش را بالا اورد و نگاهم كرد سرمو انداختم پايين و گفتم: سلام از جايش پا شد و اومد نزديكم و گفت: واقعا ميخواي بري؟ سرمو تكون دادم گفت: خيلي نامردي و سپس از پله ها بالا رفت 1روز مانده فردا پرواز دارم فردا عشقم رو خانوادم و و سرزمينم رو ترك ميكنم و ميروم مگه اين هدفم نبود پس چرا احساس بدي دارم؟ سامان تو اتاقش بود و بيرون نمياد دلم ميخواست اين روز اخري رو با هم باشيم فقط منو او در مقابل دنيا غرورم رو زير پا گذاشتم حاظر نبودم روز اخري رو بدون اون باشم رفتم دم در اتاقش و در زدم جوابي نداد در را باز كردمو وارد شدم روي تخت نشسته بود و داشت به پنجره نگاه ميكرد موهاي مثل هميشه مرتب نبود و پريشان بود ته ريش در اورده بود .لي هنوز خوشكل بود و با اين ته ريشش جذاب تر شده بود صدايش زدم: -سامان جوابم رو نداد رفتم كنارش نشستم هيچ كاري نكرد و پابت داشت بيرونو نگاه ميكرد پاهامو تو بغلم جمع كردم و به سمتي كه نگاه ميكرد نگاه كردم دقايقي در سكوت گذشت -الما هميشه دوستاشو مياورد خونمون منم كه يه پسر دوازده ساله بودم و تو دنياي خودم غرق. از اينكه هميشه دوستاي الما ميخواستن من تو بازي هاشون دوماد باشم و اونا دعوا ميكردن كي بشه عروس بدم ميومد از اينكه دخترا دور و رم باشن اعصابم بهم ميخورد كمي بزرگتر شدم نگاه دخترا رو روم حس ميكردم بدم نميومد كي بدش مياد به خاطر ريخت و قيافش هي بهش زل بزنن؟ ولي خود تحمل اون همه نگاه رو نداشتم هفده سالم بود كه يكي از دوستاي الما كه اول راهنمايي بود بهم گفت از من خوشش اومده گفت تا حالا هيچ پسري به خوشكلي من نديده ازم خواست باهاش دوست باشم منم كه از زندگي روزمره حوصلم سر رفته بود قبول كردم يه هفته نشده حوصلم سر رفت رفتم با يكي ديگه بعد يكي ديگه و بعد. هميشه از اينكه به دختري نزديك بشم بدم ميومد نميخواستم بهشون عادت كنم و همچنين زود ازشون خسته ميشدن سارا خيلي منو ميخواست اينو از نگاهش كه به مدت هشت ماه باهام بود فهميدم دختر بدي بود قبلا هم با كسايي بود ولي رو نميكرد اگر اون بچرو نگه ميداشتم زندگي اي داشت براش بدتر از جهنم نبود تا اينكه كم كم صداش در اومد كه من باشد عروسي كنم چندتا دختر برام در نظر گرفته بودن چند روزي ميشد پندار هي از يه دختري حرف ميزد دختري كه همه ي پسرا هم ميخواستنش هم ازش ميترسن مثل يك بت . ميترسيدن نزديكش بشن كه نكنه بلايي سرشون بياد ولي هم زمان دلشون ميخواد بشينن و ساعتها به اون نگاه كنن و يا اونو مال خودشون كنن پندار گفت بيا ببينش اومدم و ديدمت از دور ديدمت اون روز هوا سرد بود و تو سرما خورده بودي از بيني قرمزت معلوم بود موهات تو صورتت بود و يه مانتوي بافت سفيد پوشيده بود و هي با دستمال دماغتو ميكشيدي بالا.به اين جا كه رسيد لبخندي زد و ادامه داد: انقدر دوست داشتني بودي كه ته دلم يه جوري شد وقتي مامانم عكس دخترهاي كانديدو برام اورد عكس تو هم توش بود انقدر خوشحال شدم حد نداشت انقدر خودخواه بودم كه حتي به اين توجه نكردم كه پندار چقدر دوستت داره و فقط خودمو ديدم زود اومديم خاستگاريت سخت بود ولي حاظر بودم به خاطرت زندگي نكبتي كه براي خودم ساخته بودمو ترك كنم ولي ميخواستم اول ببينم نسبت به حرفايي كه ميزرنم چه عكس العملي نشون ميدي ميخواستم بعد از حرفام بگم شوخي كردم ولي تو با خوشحالي گفتي : موافقم حس كردم كاسه اي زير نيم كاسست ولي چيزي نگفتم نفس عمقي كشيد و گفت: ميدوني چقدر سخت بود كنارت بودم ولي حتي نميتونستم بهت دست بزنم ميدوني فكر ميكردم با جدا كردن اتاقم راحت ميشم ولي بدتر بود پيشت حداقل وجودتو حس ميكردم ولي .كارم به جايي رسيده بود كه به اون عروسك مسخره حسادت ميكردم جوري بغلش ميكردي ميخواستش اونو تيكه تيكه كنم يه كه بار كه خونه نبود ياونقدر كوبيدمش به ديوار و زدمش كه هم اون داغون شد و هم من ولي بعد زودي درستش كردمو گذاشتم سرجاش ميوخاستم با دوست دخترام حس حسادتو در تو بيدار كنم ولي را ه نداشت تو انقدر بي احساس و دلسنگ بودي كه منو نميديدي اونشبي كه رفتيم لب درياچه بهترين شب زندگيم تو رو تو بغلم داشتم و همين حس منو گرم ميكرد ولي بدترين شب زندگيم روزي بود كه تو رو بوسيدم ولي كتابخانه نودهشتيا ميراث | نوشته كاربر سايت نميتونست داشته باشمت زود رفتم بيرون ميخاستم تو رو داشتهخ باشم ولي نه زوري ميخواستم تو هم دوست داشته باشي اونشب كه با هم بوديم فكر ميكردم دوستم داري ولي نداشتي و من موفق نشدم موفق نشدم كه عاشق هيچ دختري شدم و وقتي عاشق شدم كه عاشق سنگدل ترينشون شدم خنديد و خنديد تا اينكه به گريه افتاد شروع كرد به گريه كردن خدايا اين جواب كدوم گناهم بود. سامان اشك ميريخت و من نگاهش ميكردم اروم رفتم نزدي و او را بغل كردم سرش رو روي شونه هام گذاشت و اشك ميريخت در همون حال گفت: منو ببخش سميرا به خاطر كارهايي كه كردم به خاطر ازار هايي كه بهت رسوندم ميدونم لايق نيستم ولي منو ببخش تو رو خدا منو ببخش فقط منو ببخش و ميزارم بري التماس نميكنم بموني فقط من منو ببخش سرشو نوازش ميكردم و شونو ناز ميكردم روي موهاشو بوسه اي زدم بوي خوش شامپو ميداد در گوشش گفتم: ساماني من اروم باش تو رو خدا من تحمل اشكاتو ندارم خواهش ميكنم ديگه گريه نكن اين اخرين روزيه كه من اين جام بيا بخنديم بيا شاد باشيم خوب رفت حمام و امد بيرون موهاشو براش سشوار كشيدم در تمام داشت نگاهم ميكرد بعد از سشوار موهاشو بوسيدمو و گفتم من برم اماده شم گفت: كجا؟ گفتم: ميرم امده شم بريم شهربازي خيلي وقت نرفتيم دستش را گرفتم و سوار چرخ و فلك شديم هردو تو فكر بوديم اين چه كاري بود كه من داشتم ميكرد چرا داشتم ميرفتم من سامان را خيلي دوست داشتم و اوهم مرا دوست دارد پس چرا دارم ميرم؟ هيچي از شهربازي نفهميدم فقط وقتي را ديدم كه منو سامان از ماشين پياده شديم و وارد خونه شديم موقع خواب بهش گفتم: سامان ميشه امشبو پيشم بخوابي؟ كنارم دراز كشيد و فقط دستم رو گرفت منم با حس دستش به خواب رفتم روز اخر -مامان بابا باور كنيد ما خودمو بريم راحت تره باور كنيد به دردسر هم نمي ارزه كتابخانه نودهشتيا ميراث | نوشته كاربر سايت مامان كه يك ريز داشت گريه ميكرد و بابا خلي خودشونگه داشته بود سپيده كاري به كارم نداشت و سمانه چه حرفايي كه بارم نكرده بود عيد به نظرم احترام ميگذاشت ولي سهيل ناراحت بود و سهند بي خيال همرو بغل كردمو سوار اشين شديم و به سمت فرودگاه رفتيم سامان از صبح خونه نبود حتا تحمل ديدن منو نداشت حق داشت وارد فرودگاه شديم و منتظر شديم كه شماره پروازمون رو بخونند مانيا دستمو گرفت و گفت: پشيموني؟ با غم گفتم: نميدونم دلم درد ميكرد ميخاستم فرياد بزنم و از خدا سامانو بخوام از خدا خواستم فقط يه بار فقط يه بار ديگه سامانو ببينتم و بعد باهاش برگردم خونه انسان جايزالخطاست خوب سامان اشتباه كرد جوون بود بچه بود ولي اون منو دوست داره و من باورش دارم كه منو دوست داره سامان رو ز دور ديدم خودش بود؟ يا باز هم خيالات و تصورات من بود؟ نه خودش بود به كنارم رسيد مانيا بلند شد و گفت: سلام سامان سرش را تكون داد محو تماشايش شدم كه ناگهان شمره پروازمان رو گفتند مانيا گفت: من رفتم سمت گيت تو هم خداحافظي كن و بعد بيا رفت سامان چشم ازم برنميداشت و گفت: سميرا من تا ازت يه چيزي ميخوام خوب گوش كن تا حالا سامانو اين طور جدي نديده بودم گفت: نرو . با كانيا نرو و بمون اين جا پيش من پيش خانوادت خواهش ميكنم التماس تو چشماش برق ميزد داشتم ميرفتم كه برگشتمو گفتم: سامان سرشو بالا گرفت گفتم: شايد برگردم و ادامه دادم تو صف بوديم كه يه دفه مانيا گفت: سمي برو با حالت مفلوكانه اي نگاهش كردم كه ادامه داد: اون دوستت داره و تو هم دوستش داري زندگيتو حروم نكنو برو گفتم: ماني.ولي تو؟؟؟ با خنده گفت: ا باز هم همديگرو ميبينيم تا بستون ،عيدها من ميام شما ميايد راستي من ميخوام خاله شم -ماني. با لبخند ادامه داد: دوستت دارم سمي يانو بدون خوشبختي تو با شوهرتو منم يه روزي ازدواج ميكنم و دعا ميكنم به عاشقي تو و سامان باشم بغلش كردمو گفت: دوستت دارم ماني انرژي گرفتم انگار شور تازه اي درونم راه افتاد از ميان مردم پير و جوان زن ومرد ايراني و غير ايراني رد ميشدم و دنبال سامان ميگشتم اورا ديدم داشت اروم اروم از پله ها پايين ميرفت داد زدم: ساماااااااااااااان برگشت و منو ديدكه مثه كدو قلقله زن چمدون به دست دارم ميدوم چمدونمو پرتاب كردمو و پريدم بغلشو گفت: دوستت دارم به خدا دوستت دارم بيشتر از اونچه فكرشو كني دوستت دارم من نميرم هيچ وقت نميرم مگه ميتونم تو رو تنها بزارم خيلي دوستت دارم سامان با صداي بلند ميخنديد و گفت: ديوونه اين چه حركتيه شوهر نديده ديدي بلاخره اعتراف كردي خودم مجبورت كردم اعتراف كني با اخم ازش جدا شدمو و گفتم: وسط اين صحنه احساساتي بايد اين جوري اعترافمو برخ بكشي ميبيني من ميدونستم بي جنبه اي تا حالا اعتراف نكردم حالا هم چمدونمو بردار بريم سامان با لخندي شيطنت اميز گفت: پررو داشتم ميرفتيم سمت ماشين يدفه حالت تهوع بهم دست داد خم شدم بيارم بالا ولي چيزي نيومد سامان با سرعت خودشو كشد سمتم و با نگراني گفت: سميرا حالت خوبه دوباره حالت تهوع -سميرا خوبييييييي؟؟؟ -به من دست نزن بدم مياد ازت -ا.همين دو دقيقه پيش اعتراف كردي -ميدونم در حال حاظر از بوي عطرت بدم مياد -جاااااااااااااان؟ تو كه عاشق عطرم بودي -حالا نيستم برو اونور -خيلي خوب بابا بريم دكتر ببينيم چته -هيچيم نيست به تو الرژي دارم دوباره حالت تهوع و سرگيجه -سميرا نكنه

 

پايان 

شین براری صیقلانی

نشر پوررستگارگیلان

نشر آبرنگ کتابناک آژانس بوک پاییز 89.   

 

داستان بلند شین براری 3

داستان بلند شین براری 1

داستان کوتاه برتر از شهروز براری صیقلانی

كه ,تو ,سامان ,رو ,گفتم ,ولي ,و گفت ,بود و ,با خنده ,دوستت دارم ,كرد و ,سرمو انداختم پايين ,داشت نگاهم ميكرد ,كتابخانه نودهشتيا ميراث

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سیدالساجدین شازده کوچولو